سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:6 عصر

این که به تو نمیرسم حرف تازه ای نیست.
مسیرآمدن و رفتن تو راآنقدر آمدم و دست خالی برگشتم که کفشهایم از التماس نگاهم شرمنده شدند .
این که دیگر نمی آیی و من بیهوده این لحظه های خسته ی ملول را انتظار
میکشم تا شاید فردایی بیاید که تو دوباره برگردی و تو هیچگاه بر نمیگردی تا ببینی چیز کمی نیست.
این که هیچ کس نمی داند که من
در انتهای سکوت حنجره ام آوازهای قدیمی تو را به سوگ نشسته ام
و لهجه ی دروغین نفرتم روی لحظه های خوش گذشته ام چنبره زده است
و انسانها چون ماران از گلوگاه ذهن تو بالا می خزند تا آخرین فواره های یاد مرا بمکند ، درد کمی نیست.
خورشید هیچگاه در سرزمین یخبندان قلب تو طلوع نکرد -نتابید و دریاچه ی قطبی چشمان تو را آب نکرد

هیچ پرنده ای روی شاخه های دلت ننشست نخواند -نپرید.
ومن بیهوده در انتظار آخرین معجزه بودم و چه دیر فهمیدم.
 که او هیچگاه این سطر ها را نخواهد خواند.
سردی وجودت را با پاییز غم من به دور ریز و به شانه هایم تکیه کن بگذار
نغمه ی سبز بهار را در گوشهایت زمزمه کنم. می دانم، می دانم که از پاییز بیزاری اما من پاییز نیستم که آرزوهایت را به تاراج ببرم من حدیث روشن بهارم با من از دردهایت سخن بگو می خواهم تو را بفهمم می خواهم تو شوم تا دیگر فراموشم نکنی

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ